شاهد

سيد عباس سيدين
masiha_se@yahoo.com

در اثنای طاعون تف انداختن بر روی گربه ها ممنوع است (کامو)

درسته که گاهی تب می کنم. ولی اینکه دلیل دیوونگی نیست. خیلی های دیگه هم تب می کنن. این همه ادم سرما می خورن ، یه تب ساده که دلیل دیوونگی نیست. هر کی دیگه هم اگه جای من بود رنگش زرد بود و دهنش تلخ می شد.وقتی روزی سه دفعه ، چهار نفری رو سرت هوار شن و یه امپول گنده بهت بزنن معلومه دیگه رمق واست نمی مونه . همش تقصیر این زن چش سفیده.انگار نه انگار که من شوهرشم و اون زنمه. هر غلطی دلش می خواد می کنه و بعد اسم من رو می ذاره دیوونه. می دونم. با این کاراش می خواد شر من رو از سرش کم کنه. اگه یه روز از اینجا خلاص شم می دونم چکار کنم. دو دستی گلوش رو می گیرم و هی فشار می دم. اونقدر که دست و پا بزنه و التماس کنه . اونوقت به اندازه ی همه ی امپولایی که اینجا بهم زدن گازش می گیرم. اما نه .... اونوقت دوباره بهم می گن دیوونه ای که زنتو گاز می گیری. اما من که دیوونه نیستم. زن بی حیا. جلوی دکتر چنان با اه و زاری حرف می زد که ادم خیال می کرد راست میگه. من حرفاش رو شنیدم. همش دروغ بود. من کی الکی می خندم؟ خیلی هم حواسم سر جاشه.به خدا راست می گم. خودم دیدم. سایه شونو از پنجره دیدم. همسایمون بود. گلوی زنشو گرفته بود و داشت خفه اش می کرد.زنه هم دست و پا می زد و التماس می کرد. زنم رو بیدار کردم که بریم کمک. شروع کرد به بدخلقی و گریه زاری. اما من راست می گفتم. شانس اوردم که دکتره حرفاش رو باور نکرد. دیروز همون چهار تایی که امپول می زنن اومدن سراغم. انگار یه نفرن که ازشون فتوکپی گرفته باشی.همه شون همونجا وایسادن. بعد دکتره شروع کرد به سوال کردن . دکتر بی ادب دیوونه. چند دفعه پرسید زنتو دوست داشتی؟ به تو چه دیوونه. نه که دوستش ندارم . اون من رو به این روز انداخت. از همه چیش بدم میاد. از راه رفتنش .نیگاه کردنش . بوی تنش. همه چیش حالم رو به هم میزنه. دفعه ی اول اون دکتره باور نکرد، این دفعه هم نمی دونم کی اومده سراغ تو. من که چشم باز کردم دیدم توی این اتاق لعنتی ام و بوی گندش حالم رو به هم می زنه. اما چاره ای نیست. طول می کشه تا این دکتره باور کنه من دیوونه نیستم. اما اگه چند روز دیگه اینجا بمونم از دست این امپولای لعنتی یه جای سالم هم توی تنم باقی نمی مونه. امپول رو که می زنن حالم بد میشه...تنم سست میشه و بدنم عرق می کنه. همه ی اینا زیر سر زنمه.نمی خواد من با دکتر حرف بزنم.نکنه بفهمه من سالمم. اما باید به این دکتره حالی کنم موضوع یه قتل در میونه. دلم برای زن همسایمون می سوزه. فکرش رو بکن . شوهره دستش رو روی شونه ی زنش گذاشته. اون هم منتظر بوده که مثل شبای دیگه اروم بیاد تو گوشش بگه: بیداری؟....شوهره گلوش رو گرفته بود و فشار می داد. اون هم دست و پا می زد و التماس می کرد. الان دیگه باید جنازه ش گندیده باشه. خوبه...من هم که نرم گزارش بدم بالاخره بوی جنازه مردم رو خبر می کنه.اخه بوی جنازه رو نمیشه کاریش کرد. هر کاری بکنی روز به روز زیاد تر میشه. می دونم الان شوهرش چقدر دست پاچه ست. منم هرچی درها رو می بستم و زیرشون پارچه می چپوندم فایده نداشت.یه روز قبل از اینکه بیارنم اینجا زن همسایه بدجوری نیگام می کرد.سراغ زنمو گرفت منم بهش گفتم که حالش خوبه و توی اتاق خوابیده. رنگش پریده بود.انگاری می ترسید...اره...می ترسید. می ترسید یه شب، توی خواب، شوهرش دودستی گلوش رو بگیره هی فشار بده . اونم هرچی دست و پا بزنه و التماس کنه فایده نداشته باشه.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30961< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي